دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

حالم اصلا خوش نیست! خیلی احساس ناراحتی و افسردگی می کنم. طبق معمول این جور وقتها می رم سراغ حافظ 
حافظ هم با این غزلی که برام گفت ترکوند.
عاشقتم حافظ
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد
رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این به آب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد
چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

Comments

Popular posts from this blog

A Poem by Victor Hugo "I wish you"

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست / تو خود حجاب خودی حافظ از میان بــرخیز

Your half birthday