her report: the Last trip of the year


من و حميد اولین نفر به محل قرار رسيديم در حالی که تهمينه با يه كوله سنگين اونجا منتظر بقيه
 بود. سرپرستان گروه – بیژن و پارسا- با نیم ساعت تاخیر به جمع ما پیوستند. پارسا شروع كرد به آماده سازي كوله من و حميد. در اين فاصله هم تهمينه برايمان نمايشي جالب اجرا كرد: همگي سرگرم بستن كوله ها بوديم كه تهمينه گربه به دست (گربه را از پوست گردن گرفته بود) به سمت ما آمد، ناله گربه توجه همه را به خود جلب كرد من كه باورم نمي شد قيافه گربه هم كاملاً ديدني بود گربه بيچاره طوري ترسيده بود كه وقتي از دستهاي تهمينه رها شد جيغي كشيد و سه دور دور خود چرخيد و سريع از ما دور شد. بالاخره حامد هم با 45 دقیقه تاخیر به جمع ما پیوست. بعد از آن همنوردهايي كه قصد خواندن نماز را داشتن به سمت امامزاده صالح رفتن نمازشان را خواندن و بعد از برگشتشان و بستن گترها ساعت 20:00 به سمت ايستگاه اتوبوسهاي تجريش حركت كرديم كوله ها فوق العاده سنگين بود و نگاه متعجب مردم سنگين تر از آن، شايد چيز عجيبي ديده بودن اما غم باقالی نخریدن حمید برای من از همه سنگین تر بود! به هر حال به ايستگاه رسيديم و متوجه شديم هيچ اتوبوسي از اينجا به سمت دركه نمي رود و بايد به ميدان تجريش رفته و اونجا سوار ميني بوس هاي دركه بشويم )-: . به هر زحمتي بود سوار شديم و ساعت 20:30 به دركه رسيديم، آنجا هم باقالیها من را صدا میزدن اما حمید نمیخرید، بعد از پشت سر گذاشتن باقالیها و منطقه مسكوني و رسيدن به ابتداي مسير كوهپيمايي كوله هاي خود را زمين گذاشته و آماده نرمش شديم حدود 15 دقيقه نرمش كرديم و بعد از آن كوهپيمايي خود را شروع كرديم. شب كوهستان پر از آرامش و صداي آب و در عين حال وحشتناك بود، هوا ابري بود و انعكاس نور شهر باعث روشنايي مسير شده بود ساعت 22:30 با بارش ناگهاني باراني تند و به تكاپو افتادن اعضا آرامش كوهستان از بين رفت و وحشت از كوهستان براي من بيشتر شد.به راه خود ادامه داديم تا ساعت 23:00 كه به منطقه اي صاف رسيديم و با استفاده از ايرانيت براي آن منطقه سقفي درست شده بود و قهوه خانه اي آنجا بود با درهاي بسته با توافق كل همنوردهاي اين برنامه شروع به پهن زيراندازها براي صرف شام شدیم كه صداي پارس 2 سگ به گوش رسيد و در پس آن صداي تهمينه كه با صدايي زير و با شادي صدا مي زد هاپوووووووو هاپووووووووو. سگها به سمت ما آمدن و در پي آن ها مردي جوان كه همان صاحب قهوه خانه بود. به لطف مرد جوان كنسرو ها را گرم كرديم و در آخر نيز باز نرمشي انجام داديم براي گرم شدن دوباره البته با موزيك كاملاً آرامي كه مردجوان گذاشته بود.
بعد از شام به راه خود ادامه داديم و به شاه نشين رسيديم باران شديدي شروع به باريدن كرد و ما تصميم گرفتیم در همان محل بمانیم چادرها را برپا کردیم. دور هم جمع شديم و به پيشنهاد حامد و بيژن شروع به بازيي كرديم به نام مافیا، من با این که بار اولم بود که این بازی را میکردم روی همه را کم کردم، مخصوصا بیژن که به خاطر سابقه اش خیلی ادعا داشت، بازي تا ساعت 1:40 ادامه داشت،در حالی که من هنوز در فکر باقالی بودم كم كم براي خواب آماده شديم اما به لطف دوستان كوهنوردي كه حدود ساعت 3 الي 6 از آن مكان در حال عبور بودند، به لطف سگها و به لطف ديگر دوستان كوهنورد كه ساعت 6 الي 9:30 در آن منطقه اتراق كرده بودن و با صداي بسيار بلند صحبت مي كردن همگي خواب لذت بخشي داشتيم به غير از بيژن كه از اين حوادث چيزي عايدش نشده بود. با كمال بي ميلي ساعت 9:40 از خواب بيدار شديم و شروع به جمع كردن چادرها شديم و اين امر تا 10:10 ادامه داشت ساعت حدوداً 10:20 بود كه صدايي زير و كش دار به گوش رسيد: پيشي ي ي ي ي ي ، پيشي ي ي ي ي اين صدا از سمت تهمينه بود، اتفاق خاصي نيافتاده بود فقط پيشي ديده بود. تا ساعت 11:30 مشغول صبحانه خوردن بوديم و بعد از آن نيز مشغول به تماشاي ليزخوردن كوهنورداي عزيز و ديدن و تلاش برای جذب صاحبان خرما و بالا بردن سطح كيفي گروه شديم كه در اين امر بيژن و حامد نقش چشمگيري را ايفا كردن و اين فعاليت تا ساعت 12:30 ادامه داشت بدون این که سطح کیفی گروه بالا برود و بعد از آن همگي به قصد برگشت گترها را پوشيديم و كوله ها را بستيم. در راه برگشت مسيري را كه شيب تندي داشت را بالا رفتيم تا جايي كه نماي 
زيبايي از برج ميلاد و مسيري را كه طي كرده بوديم زير پايمان بود

 مردي جوان و تنها آنجا نشسته بود و مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. به لطف جوان تنها توانستيم عكسهاي زيبا و زيادي در آن منطقه بگيريم. عکسهایی فوق العاده

دیگه حسابی داشت دیر می شد من و حامد به تکاپو افتاده بودیم برای برگشتن! حامد به دلیل رسیدن به عروسی و من هم برای رفتن به شمال! 
 البته حامد و بیژن هنوز از تلاش برای بالا بردن سطح کیفی گروه ناامید نشده بودن. ساعت حدود 15:30 بود و هنوز ناهار نخورده بودیم! امری باور نکردنی! با وجود حمید، پارسا و بیژن، هنوز ناهار نخورده بودیم! فکر کن!!! البته من هم دیگر اصراری به خریدن باقالی نداشتم چون که دیشب فهمیدم باقالی چقدر بد است و ما شانس آورده بودیم که باقالی نخوردیم!!!
با این حال در اواخر مسیر همگی آب اناری خوردیم عالی! 
سرانجام ساعت 16:30 رسیدیم به میدان درکه.
اسفند 89

Comments

Popular posts from this blog

A Poem by Victor Hugo "I wish you"

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست / تو خود حجاب خودی حافظ از میان بــرخیز

Your half birthday